یک روز
امروز اگر کلوچه بیمار نبود می رفتم بیرون .
جاهایی هست که میخواهم از نزدیک ببینم .
شاید خانه مقدم یا یک باغ موزه .
به هوای این که شانه به شانه ام قدم می زنی ، چشم از سنگفرش و حوض و آجر های قدیمی اش بر ندارم . هی بگویم قشنگه ! و تو بگویی ؛ اوهوم ، خیلی !
یا از شلوغی بازار عکس و گزارش بگیرم و بنویسم، انگار قرار است همین فردا صبح تیتر اول روزنامه ای که میخوانی بشود .
برویم کافه ، به جای چای، آب هویج خنک سفارش بدهم . بعد آدم های پشت میز ها را برانداز کنم که کدامشان همانی هست که ظاهرش نشان می دهد ?!
و سعی کنم حدس بزنم که تو ، این روز ها چقدر مرا باور می کنی ...
مترو سوار شویم و ایستگاهی که هیچوقت مقصدمان نبوده پیاده شویم . انگار خانه همان نزدیکیست و من هنوز یک عالم وقت دارم .
شب برویم تیاتر . ردیف سوم بنشینیم و پای نمایشنامه ی درام اشک بریزم و فین فین کنم . بغلم کنی و بگویی ؛ "بسه دختر ، دستمال کاغذی مون تموم شد ! "
من هق هق کنم و دستم را بگیری و ؛ "پاشو بریم خونه پاف ... "
پیاده برگردیم خانه و
آنقدر خسته باشم که ......
...
کلوچه کمی بهتر شده و من تمام این مسیر را رفتم و برگشتم ...
نوشته بودم در ۸ اردیبهشت ۹۴
با اندکی تغییر