چقدر یهویی دلم برای اینجا تنگ شد،
چقدررررر
با اینکه میدونم هیچ کس اینجا انتظار خوندن هیچ جمله ای رو نمیکشه .
ولی خب دلم تنگ شد
چقدر یهویی دلم برای اینجا تنگ شد،
چقدررررر
با اینکه میدونم هیچ کس اینجا انتظار خوندن هیچ جمله ای رو نمیکشه .
ولی خب دلم تنگ شد
این خونه ی سبزم رو دوست دارم اونقدر که نمیخوام مثل وبلاگ های قبلی ببندم یا ادرسشو تغییر بدم .
همه چیزش برام پر از خاطره ست.
ممکنه اینجا کمتر بنویسم اما مرتب مرورش می کنم .
اگر خواستین همراهی کنین ، تلگرام هستم
@
MrsPugh
اونوقتا یه چیزی بود ، بهش میگفتن قالب بلاگفا !
میرفتی یه دونه جدید انتخاب می کردی واسه وبلاگت ، اصلا خودش انگیزه میشد واسه یک ماه نوشتن ؛)
شنیده ایم چشمها معرف دات آدم ها هستند ،
بله هستند .
به شدت !
دستها هم بیانگر درون آدمها هستند .
به دست های هم بیشتر نگاه کنید . داد می زنند این آدم یک عمر با خودش چه کرده...
پ. ن
شادیهایم را در دستانت جا گذاشتم
دلم برایت تنگ شده است
آنقدر آنقدر آنقدر زیاد که حتی خودم هم باور نمی کنم
دلم برایت تنگ شده است
کلمه ها چه سرشان میشود که چطور احساساتم را بیان کنند ؟
جای خالی مگر با حرف پر می شود ،
مگر با اشک پر می شود ،
مگر با کار ،
مگر با خواب ،
مگر با ...
با هیچ چیز پر نمی شود .
اگر پر شدنی بود که خالی نمی شد .
دلم برایت تنگ شده است .
دلت برایم تنگ نشده ؟؟؟
تعارف و پافشاری و اصرار روی تعارف کردن دو معنی بیشتر نداره ،
یا من دارم دروغ میگم یا فکر میکنم تو داری دروغ میگی
یا من نمیفهمم یا فکر میکنم تو نمیفهمی
همین
تهران
شبیه من است
خسته اما
بی خواب
پ ن
دو روز می مانم و می روم تا دیدار دوباره
یک تکه از زندگی ام وصل شده به تو ،
فردا عشق آباد و من و یک عالم خاطره ی رنگی
اول : دنیا باید بچرخه و بچرخه تا بفهمم یه روزایی چقدر اذیتت کردم.
دوم : وبلاگ نویسی عادت شیرینی بود
که بعد از بلاگفا طعمش گس شد.
سوم : شهر بی رودخونه مثل چشم بی اشکه.
چهارم : هنوزم عشقبازی شبانه م با رنگ و نخ و قلاب ادامه داره .
و پنجم : مهر نزدیکه ، مهربون.
دزد ها زیادند.
همه جا هستند.
شیوه ها و شگرد های مختلفی دارند
و هر کدامشان در دزدیدن چیز خاصی متبحر.
دزد ها آدم های بیچاره ای هستند.
آنچه که دارند ، مال خودشان نیست.
بیچاره ترین دزد ها ، دزد رویاهاست.
همه چیزت را می تواند بدزدد ،
اما
حتی اگر بمیرد ،
حتی اگر بمیراندت ،
دستش به رویاهایت نمی رسد.
ترجیح میدهم گلها را بزها بخورند
و بزغاله هایشان را سیر کنند ،
تا اینکه توی گلدان های کریستال،
خشک شوند و غصه اش را من بخورم ...