وقتی دلت جایی گیر می کند ، می ماند
و خودت ناچار به رفتن می شوی ...
دنیا گاهی آن روی لعنتی اش را میکوبد توی صورت آدم ،
لامروت
باید از رو ببریمش.
وقتی دلت جایی گیر می کند ، می ماند
و خودت ناچار به رفتن می شوی ...
دنیا گاهی آن روی لعنتی اش را میکوبد توی صورت آدم ،
لامروت
باید از رو ببریمش.
میدانم ؛
هنوز خرداد است.
انارها ،
تازه گل کرده اند روی شاخه ها .
پاییز که بیاید آنها هم می رسند.
با انار دلی که بی موقع ترک خورده
چه کنم ?
نقطه ، سر خط !
همیشه این جمله مرا به یاد کلاس اول دبستان می اندازد.
هر بار توی فضای کلاس با صدای خانم ایستاده جان می شنیدمش ،
میدانستم تا پایان دیکته فقط چند سطر دیگر باقی مانده.
دو سه سطر ، نهایتا پنج سطر.
میدانستم زود تمام میشود و مینشینیم به نقاشی کشیدن تا املاء هایمان تصحیح شود.
لذت بخش تر از آن ، زمانی بود که هنوز خیال میکردیم یک خط دیگر باقی مانده ؛
اما معلم جان لبخندی میزد و می گفت : نقطه پایان !
وقتی چیزی گم میکنم دو جور ناراحتی میاد سراغم.
اول این که دیگه ندارمش.
دوم این که حالا دست کی افتاده ?
خیلی فرق میکنه دست چه کسی افتاده باشه ، خیلی .
برای من که همیشه دوست دارم دوست داشتنی هایم دم دستم ،
ور دلم ، جلوی چشمم باشند ،
آنجا میشود یک دوست داشتنی دم دست ، اما نه دم دستی !
همینطور که گاهی توضیح میدهم ؛
پایه ها را سر جای خودشان ، به تعداد ، طبق نقشه ، با رنگ جدید ببافید و ...
باید جایی باشد که بیایم و بنویسم :
من هنوز نوشتن را دوست دارم.
پ ن
گاهی در تلگرام هم جمله ای می نویسم
@
MrsPugh
انقدر خوب نبودی که عطر ریحان را فقط بخاطر اینکه تو دوستش داری ، از لیست دوست داشتنی هایم خارج کردم.
انقدر خوب نبودی که قبل از عطر ریحان ، اسم خودت را از این لیست خط زدم.
کمی خوب باش ، کمی خوب تر.
آسمان به زمین نمی آید اما شاید من بتوانم گاهی صبح های زود ، یک دسته سبزی خوردن تازه بخرمم و باز از عطر ریحان سرمست شوم.....
پ ن
ننوشتن آدم را تا مرز خفگی می برد.