آدمها گاهی دوست دارند شرایطشان را عوض کنند
آدمها گاهی نیاز دارند شرایطشان را عوض کنند
آدمها گاهی مجبورند شرایطشان را عوض کنند
تغییر موضع و موقعیت بدهند ، از جایی به جای دیگر بروند ، از چیزی به چیز دیگر برسند و از آدمی به آدم دیگر تبدیل شوند .
ماهیت همه تغییر است اما وقتی کم می آوری ، مجبور میشوی !
آدمها گاهی کم می آورند ، برای همین است مثلا عده ای از شغلشان استعفا میدهند ، عده ای از خانه ی پدری میروند و مستقل زندگی میکنند ، یا از شهرشان به شهر دیگر مهاجرت میکنند ، از همسرانشان جدا می شوند ، نام فامیل شان را عوض میکنند ، رشته ی تحصیلی یا دانشگاهشان را تغییر میدهند ، از اداره یا شرکتشان حکم انتقال یا ماموریت میگیرند ، با دوستی قطع رابطه میکنند، خانه شان را از این سر شهر به ان سر شهر میبرند ، حتی گاهی دیده ام آدمها دین و اعتقاداتشان را تغییر میدهند .
عده ای هم هستند این وسط از بودنشان استعفا میدهند ...
آدمها گاهی مجبورند کاری کنند که اصلا بلد نیستند ، دلشان نمیخواهد و حتی هیچوقت فکرش را نمیکردند روزی مجبور به انجامش شوند ...
به راستی آدمها موجوداتی طفلکی هستند .
...
...
...
متن استعفایم را نوشتم و گذاشتم روبروی چشمهایش
گفتم چه امضا کنی ، چه نکنی فرقی نمیکند . به هر حال من دیگر سر این پست مزخرف نمیمانم .
فوقش چه میکند مگر ؟ یا استعفایم را میپذیرد و من میروم جای دیگر ، جور دیگر مشغول میشوم و یا اخراجم میکند که باز همان است که من میخواهم .
میماند حق و حقوق و تسویه حساب که میدانم نمیدهد و من میبخشم به این سالهای حرام شده ...
مگر آدم چقدر میتواند جلوی مجبور شدنش را بگیرد !
برایش شرح کامل دادم
استعفا میدهم از هر چه مهر و مهربانی یک طرفه است .
از دوست داشتن های بی حساب و بی توقع ، از اطمینان و اعتماد ، از غصه خوردن برای لحظه های تلخ دیگری ، از گذشت های مکرر و بخشش های بیهوده .
از هر چیزی که بوی عاطفه و احساس و دل بدهد ... دلتنگی ، دلبستگی ، دلدادگی ، دلواپسی ...
میخواهم از این من که وجودم را فرا گرفته و باعث آزارم شده دور شوم .
غذاهایم را دیگر خوشمزه نمیپزم ... اصلا خوب است مدتی آشپزی نکنم !
پیژامه ی مردانه میپوشم و روی مبل لم میدهم و چای داغ را هورت میکشم . موهایم را باز کوتاه میکنم .
کتابهای ممنوعه میخوانم و آهنگ های موردعلاقه ام را delet میکنم . کوچه بازاری قدیمی با ولوم 100 گوش میدهم گور بابای همسایه !
با شعر و جمله های قشنگ و حرفهای دوست داشتنی ام بدرود میگویم .نویسنده های محبوبم را میبوسم و میگذارمشان لای کتابهایشان تا خشک شوند و کارتون کارتون میدهم دست سبزی فروش محل تا نعناع و ریحان بپیچد لای قصه هایشان ...
کسی چه میداند شاید همین فردا صبح دمپایی های صورتی ام را پوشیدم و رفتم و نان خریدم ، دو رو خاشخاشی !
دلم میخواهد شبها خرناس بکشم مثل قبل تر ها و کابوس ببینم و داد بزنم .
و اعصاب نداشته باشم برای دخترکم حتی یک شعر کوتاه بخوانم .
حرف نزنم و مشورت نه بدهم و نه بگیرم !
احوال پرسی تلفنی و اینترنتی و اس ام اس دوستانه و عاشقانه و خوبم وعالی ام های دروغی را میریزم دور . اصلا به من چه که حال کی بد است و به کسی چه که حال من ... !
و اگر کسی گفت چه زن مهربانی هستم و چه خوشبخت ؛ این بار با پشت دست بکوبم توی دهنش .
این ها را گفتم و منتظر جواب روزگار لعنتی ماندم ...
فقط تا فردا وقت دارد استعفایم را بپذیرد وگرنه باز همان خری میشوم که بودم !!!
نوشته بودم در ۲۲ بهمن ۹۲