بهش میگم ساعت رهایی
فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی .
لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه !
بعد
کمی بعد
وشاید خیلی بعد تر
میفهمی که دلش به رفتنه
در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه .
فقط فهمیده که باید بره تاحال بهتری داشته باشه .
اینجور وقتا میتونی بپیچی به دست و پاش ، مانع بشی، هزار و یک دلیل بیاری که نرفتنی بشه ، رژه برید روی اعصاب هم ، آخرش از هم خسته بشین و هر کدوم از یه طرف راهتونو بکشید برید با قیافه ی حق به جانب که چرا یه ذره درکم نمیکنه
وته ته دلتون غصه رسوب کنه و هزار تا ای کاش .....
یا میشه به همون اندازه که بودنش برات مهمه ، خوشحال بودنشم برات مهم باشه ، بغلش کنی ، چند بار دستتو بزنی روی شونه ش و بگی
تو خوب باشی منم خوبم ...
یواشکی عطر تنش و به حافظه ت بسپری برای روزایی که قرار بود مبادا باشه .
کمکش کنی جمع و جور بشه ، همه چیزو ببنده اضافه ها رو بریزه با ارزشها رو ببره .
خودت بدرقه ش کنی خودت پشت سرش آب بریزی خودت پشت سرش اشک بریزی
بذاری تمام کنه
و خودت تمام شی
رهات کرد که بره و تو هم رهاش کردی که راحت تر بره
خوب رها کردن خودش یه تیکه ی مهم از دوست داشتنه .