من نمیدانم چرا انقدر زور میزنیم مدرک های بی ربط بگیریم .
من نمیدانم چرا انقدر زور میزنیم مدرک های بی ربط بگیریم .
وقتی آفتاب آخر شهریور ، از پشت پرده ی توری ،
خودشو ولو میکنه روی تختی
که هنوز مرتب نکردی .
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا مینبری با خود از این خوان تو مرو
پاییز قشنگم توی راهه
آسمون لباس طلایی هاشو هر شب پرو میکنه
هر شب یه لباس
بعد توی چشمای ما نگاه میکنه ببینه کدومش بیشتر بهش میاد
میدونه پاییز شاعره
میخواد به دلش بشینه
عاشقش کنه
🍂🍃🍁🌾🌿🍂🍃🍁🌾🍃🍂🌾🌿🍁🍂🍃🌾🌿🍁
او با کسی دیگر زندگی خواهد کرد ، جایی دیگر ...
این امتیاز ادبیات است. تصویر ها پژمرده میشوند. از ریخت می افتند. جلوه و جلای خود را از دست میدهند، اما واژه ها ...
انسان باید کمی برای خودش خوشایند باشد تا بتواند کنار دیگری احساس خوشی کند.
روزهایم چهار نعل از من می گریزند و هریک از آنها مرا از پا در می اندازند و تحلیل میبرند.
فراوانی اوغات فراغت موجب فقر معنوی میشود.
نیکول ، دستخوش تناقض بی رحمانه ی خشمی بود که زاده ی عشق بود و کشنده ی آن.
چه خسته کننده است تنفر از کسی که انسان دوستش میدارد.
اضطراب زیستن به مراتب تحمل ناپذیر تر از ترس از مرگ است.
زوج هایی که بلد نیستند از کلمات استفاده کنند ، تعجبی ندارد که سوتفاهم مثل یک گلوله برفی هر لحظه بزرگ تر شود و بالاخره میانه شان را به کلی خراب کند.
سوتفاهم
سیمون دوبوار
چارلی چاپلین در کتابش میگوید :
"نترسید که روزی خورشید متلاشی شود و همگی از سرما بمیریم.
بترسید که روزی برسد که زنها بخواهند محبت را از ما مردها دریغ کنند.
آنوقت همگی از سرما خواهیم مرد. "
همه ی آنچه که من ندارم ،
در برابر آنچه که تو دیگر نداری ،
یک شوخی است ...
زندگی چیزهای زیادی به ما بدهکار است ...
من را به تو
تو را به من
امروز اگر کلوچه بیمار نبود می رفتم بیرون .
جاهایی هست که میخواهم از نزدیک ببینم .
شاید خانه مقدم یا یک باغ موزه .
به هوای این که شانه به شانه ام قدم می زنی ، چشم از سنگفرش و حوض و آجر های قدیمی اش بر ندارم . هی بگویم قشنگه ! و تو بگویی ؛ اوهوم ، خیلی !
یا از شلوغی بازار عکس و گزارش بگیرم و بنویسم، انگار قرار است همین فردا صبح تیتر اول روزنامه ای که میخوانی بشود .
برویم کافه ، به جای چای، آب هویج خنک سفارش بدهم . بعد آدم های پشت میز ها را برانداز کنم که کدامشان همانی هست که ظاهرش نشان می دهد ?!
و سعی کنم حدس بزنم که تو ، این روز ها چقدر مرا باور می کنی ...
مترو سوار شویم و ایستگاهی که هیچوقت مقصدمان نبوده پیاده شویم . انگار خانه همان نزدیکیست و من هنوز یک عالم وقت دارم .
شب برویم تیاتر . ردیف سوم بنشینیم و پای نمایشنامه ی درام اشک بریزم و فین فین کنم . بغلم کنی و بگویی ؛ "بسه دختر ، دستمال کاغذی مون تموم شد ! "
من هق هق کنم و دستم را بگیری و ؛ "پاشو بریم خونه پاف ... "
پیاده برگردیم خانه و
آنقدر خسته باشم که ......
...
کلوچه کمی بهتر شده و من تمام این مسیر را رفتم و برگشتم ...
نوشته بودم در ۸ اردیبهشت ۹۴
با اندکی تغییر
دو روزه میخوام یه طرح بزنم و پرگار ندارم
اکولین هم میخوام با چند ورق کاغذ گرم بالا
حس خریدنش نیست
تو میدونی این یعنی چی ?
نمیدونی که ^_^
پ ن
عنوان قرضی است
نمایشنامه ی زندگی گاهی در آخرین ثانیه های مانده به اجرا ، تغییر می کند ...
زیادی خوب بودن خوب نیست
زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی
میشوی مثل شیشه ای تمیز
کسی شیشه ی تمیز را نمیبیند
همه به جای شیشه ، منظره ی بیرون را میبینند
ولی وقتی شیشه کمی بخار بگیرد
وقتی کمی منظره ی بیرون را بد نشان دهد
همه آنرا میبینند
همه سعی میکنند تمیزش کنند
زیادی خوب بودن خوب نیست
زیادی که خوب باشی شکننده تر میشوی
با هر قدرناشناسی دلت ترک بر میدارد
میشکند
تکه های شکسته را در دستانت میگیری
نگاه میکنی به نتیجه ی زیادی خوب بودنت
زیادی خوب بودن خوب نیست
زیادی که خوب باشی به زیادی خوب بودنت عادت میکنند
آنوقت کافیست کمی بد شوی
همه گمان میکنند زیادی بدی ...
پ.ن
این که سیمین بانو گفت ، حال این دو روز من بود .
ولی من که میدونم ته دلم چی میگذره .
برای همین نشستم با خودم خلوت کردم ،
دلمو بغل کردم ،تر و تمیزش کردم ،
غ غصه شو برداشتم جاش ق گذاشتم ،
اینم شد یه قصه از هزار تا قصه ی زندگیم .
بعدم رفتم برای خودم هدیه خریدم
تا بگم ؛
خودم جان !
ممنون که طاقت میاری همیشه .
و لبخند زدم
یه لبخند شور ...
آدمها گاهی دوست دارند شرایطشان را عوض کنند
آدمها گاهی نیاز دارند شرایطشان را عوض کنند
آدمها گاهی مجبورند شرایطشان را عوض کنند
تغییر موضع و موقعیت بدهند ، از جایی به جای دیگر بروند ، از چیزی به چیز دیگر برسند و از آدمی به آدم دیگر تبدیل شوند .
ماهیت همه تغییر است اما وقتی کم می آوری ، مجبور میشوی !
آدمها گاهی کم می آورند ، برای همین است مثلا عده ای از شغلشان استعفا میدهند ، عده ای از خانه ی پدری میروند و مستقل زندگی میکنند ، یا از شهرشان به شهر دیگر مهاجرت میکنند ، از همسرانشان جدا می شوند ، نام فامیل شان را عوض میکنند ، رشته ی تحصیلی یا دانشگاهشان را تغییر میدهند ، از اداره یا شرکتشان حکم انتقال یا ماموریت میگیرند ، با دوستی قطع رابطه میکنند، خانه شان را از این سر شهر به ان سر شهر میبرند ، حتی گاهی دیده ام آدمها دین و اعتقاداتشان را تغییر میدهند .
عده ای هم هستند این وسط از بودنشان استعفا میدهند ...
آدمها گاهی مجبورند کاری کنند که اصلا بلد نیستند ، دلشان نمیخواهد و حتی هیچوقت فکرش را نمیکردند روزی مجبور به انجامش شوند ...
به راستی آدمها موجوداتی طفلکی هستند .
...
...
...
متن استعفایم را نوشتم و گذاشتم روبروی چشمهایش
گفتم چه امضا کنی ، چه نکنی فرقی نمیکند . به هر حال من دیگر سر این پست مزخرف نمیمانم .
فوقش چه میکند مگر ؟ یا استعفایم را میپذیرد و من میروم جای دیگر ، جور دیگر مشغول میشوم و یا اخراجم میکند که باز همان است که من میخواهم .
میماند حق و حقوق و تسویه حساب که میدانم نمیدهد و من میبخشم به این سالهای حرام شده ...
مگر آدم چقدر میتواند جلوی مجبور شدنش را بگیرد !
برایش شرح کامل دادم
استعفا میدهم از هر چه مهر و مهربانی یک طرفه است .
از دوست داشتن های بی حساب و بی توقع ، از اطمینان و اعتماد ، از غصه خوردن برای لحظه های تلخ دیگری ، از گذشت های مکرر و بخشش های بیهوده .
از هر چیزی که بوی عاطفه و احساس و دل بدهد ... دلتنگی ، دلبستگی ، دلدادگی ، دلواپسی ...
میخواهم از این من که وجودم را فرا گرفته و باعث آزارم شده دور شوم .
غذاهایم را دیگر خوشمزه نمیپزم ... اصلا خوب است مدتی آشپزی نکنم !
پیژامه ی مردانه میپوشم و روی مبل لم میدهم و چای داغ را هورت میکشم . موهایم را باز کوتاه میکنم .
کتابهای ممنوعه میخوانم و آهنگ های موردعلاقه ام را delet میکنم . کوچه بازاری قدیمی با ولوم 100 گوش میدهم گور بابای همسایه !
با شعر و جمله های قشنگ و حرفهای دوست داشتنی ام بدرود میگویم .نویسنده های محبوبم را میبوسم و میگذارمشان لای کتابهایشان تا خشک شوند و کارتون کارتون میدهم دست سبزی فروش محل تا نعناع و ریحان بپیچد لای قصه هایشان ...
کسی چه میداند شاید همین فردا صبح دمپایی های صورتی ام را پوشیدم و رفتم و نان خریدم ، دو رو خاشخاشی !
دلم میخواهد شبها خرناس بکشم مثل قبل تر ها و کابوس ببینم و داد بزنم .
و اعصاب نداشته باشم برای دخترکم حتی یک شعر کوتاه بخوانم .
حرف نزنم و مشورت نه بدهم و نه بگیرم !
احوال پرسی تلفنی و اینترنتی و اس ام اس دوستانه و عاشقانه و خوبم وعالی ام های دروغی را میریزم دور . اصلا به من چه که حال کی بد است و به کسی چه که حال من ... !
و اگر کسی گفت چه زن مهربانی هستم و چه خوشبخت ؛ این بار با پشت دست بکوبم توی دهنش .
این ها را گفتم و منتظر جواب روزگار لعنتی ماندم ...
فقط تا فردا وقت دارد استعفایم را بپذیرد وگرنه باز همان خری میشوم که بودم !!!
نوشته بودم در ۲۲ بهمن ۹۲
حال دلش خوب نبود
آخرین بار که برای حال دلش امن یجیب خواندم ،
دلش قرص شد
به رفتن ....
اگر قرار بود ، آخر همه ی دویدن ها رسیدن باشد ،
چه کسی شاعر می شد ?
شاعر ها ، همان عاشق هایی هستند که یا دیر رسیدند ، یا هر گز نرسیدند ،
اما به دویدنشان ادامه دادند ...