کتری که به قل قل افتاد ، شعله را خاموش کرد .
چرخی زد و دامن گل گلی اش دور پاهایش رقصید .
شیشه های کوچک را از داخل کشو بیرون آورد .
یک لیوان آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ...
نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت تا با حرارت خودش دم بکشد .
لیوان را گذاشت روی میز و صندلی را کشید عقب و نشست .
با انگشت اشاره دور تا دور نعلبکی را لمس می کرد .
انگشتش گرم و گرم و گرمتر می شد .
چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین ....
با خودش فکر میکرد ، از همجواری آب و حرارت و طعم وعطر های دلپذیر ، انتظار چه معجزه ای میتواند داشته باشد ?
از پشت میز بلند شد .
یک لیوان بزرگ دیگر برداشت .
باز هم آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ...
صورتش را به لبه لیوان نزدیک کرد .
از حرارت آب جوش لب هایش به گز گز افتاد .
احتیاط کرد مبادا رد ماتیک صورتی اش لبه لیوان بنشیند .
آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . لبخند کوچکی زد و
با سرعت نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت .
چند دقیقه بعد از نوشیدن دمنوشش ، لیوان دوم را روی میز مطالعه گذاشت .
_ من میرم بخوابم . شب بخیر
_شب بخیر
خانه تاریک و ساکت بود .
عینکش را برداشت . ته ریش زبرش را مالید و دهن دره ای کرد .
چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین و خسته ...
نگاهش که به لیوان افتاد تازه یادش افتاد چه بی اراده جواب داده ؛ شب بخیر
یک نفس همه را سر کشید .
چیزی توی وجودش جاری شد .
زن روی تخت خواب آرام خوابیده بود .
مرد بی سر و صدا بالای سرش آمد .
صورتش را به صورت او نزدیک کرد .
لب هایش به گز گز افتاد .
آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد .
زن لبخند کوچکی زد و
مرد موهایش را بوسید .
بخوانید در وبلاگ شیدایی