عشق جان ما را بزرگ میکند
جهان مارا زیبا ...
عشق ما را به زیبایی بزرگ میکند
اگر عشق
عشق باشد ....
هوم
غیر ممکنه این وقت روز که خورشید خودشو ولو کرده روی سر و کله ی شهر ، بتونم یه پست درست و درمون بذارم .
هر چی بنویسم میشه مثل هوار کشیدن گوینده ی رادیو صبح اول صبح .....
هی تلاش میکنم روزنوشت نداشته باشم ولی خب روزامم مثل شبام نیاز به توجه دارن طفلکیا !!!بلکم بیشتر ^_^
شال
شال
یک شال ساده
یک شال ساده می بافم
میگوید هوا سرد می شود
قلبم
پیشگوی خوبیست ...
میشود ؟
بروم
فرا موش کنی
خوب باشی
ادامه بدهی
زنده بمانی ؟
میشود ?
.
.
.
.
باید قبل از رفتن
این ها را می پرسیدی
به چه دردی می خورد الان
اگر بگویم
نع ....
به من بگو
هرشب
خواب تو را کجا میبرد
که من
هنوز نتوانسته ام
تورا
یک شب
به خوابم بیاورم ? ...
نیم رخ ایستاده بود
لبخند زیبایی داشت
از دور که دیدم جذبش شدم
رسیدم کنارش
منتظر ایستادیم
قطار که رسید دوباره نگاهش کردم
سرش و چرخوند سمت من
کنار لبش انگار نوشته بود :
" تزیینی است "
زیر چشمش کبود بود .....
دانه پاشیدم
عشق کاشتم
راهی نداری
عشق بر میداری
یا
گرسنه می مانی
خیلی وقتها این خود ما هستیم که عیبهایمان را می بینیم و انقدر درباره شان حرف میزنیم که دیگران متوجهاش میشوند و از آن به بعد یاد میگیرند چطورمیتوانند ما را آزار دهند.خیلی وقتها هست که خودمان کمبودهایی داریم که کمبود نیست ؛عیب نیست؛ حسن نیست؛هیچی نیست....اما به دیگران می آموزیم آنها عیب هستند.
این متن را آلما نوشته
گوشواره ای قیمتی ست که باید آویزه ی گوش کرد .
http://almatavakol.persianblog.ir/post/41/
دلتنگی چیز بدی نیست .
یک موهبت است .
فرصت پرداختن به چیزهایی که آنطرف دلبستگی ها و وابستگی ها و عادت ها جا گذاشته ام .
دلتنگ که می شوم یعنی فضا کم آورده ام ،
جای دلم کوچک شده ،
شاید هم دلم پر شده ،
کوچک شده ...
دلتنگ که می شوم باید رهاکنم ، بروم ،بگذارم و بگذرم ، دور شوم ، حتی دور کنم .
دلتنگ که می شوم اشتباه است اگر دلم را به چیزی و چیزی را به دلم سنجاق کنم .
پس
آب و جارویش میکنم .
جا باز میکنم برای هر چه که باید باشد ،
هر چه که دوست دارم باشد .
اصلا فرش قرمز پهن میکنم ،
آنچه که باید بیاید و بماند ، می آید و می ماند ...
بی نیازم از هر چه غیر ازین باشد .
دلتنگی چیز بدی نیست .
دلتنگی هایم را دوست دارم ...
راستی
دلتنگی تو چه رنگیست ?
دلتنگی من بنفش است ، بنفش بنفشه ای !
نیم ساعت تمام پشت تلفن سعی کرد بگه ، مقصر خودمم .
و تنها کسی که میتونه اوضاع رو تغییر بده ، بازم خودمم .
و اونی که مهمه که حواسم بهش باشه ، خودمم .
بهش نگفتم ولی می دونه چقدر بودنش برام خوبه ...
چون میخواد فقط شبیه یه نفر باشم ،
و اون یه نفر ،
خودمم !
اونی که برام مهمه
اونی که دوسش دارم
همونیه که باهاش حرف می زنم
همونیه که حرفاش و گوش میکنم
یه عده هم هستن
حرفاشون و گوش می کنم
اما براشون حرف نمی زنم
نمی خوام بگم دوسشون ندارم
اما اونقدرا مهم نیستن
نتونستن مهم بمونن
نخواستن
برای پختن یک آش ساده
یا مالیدن هول هولکی ماتیک روی لبت
یا ماندن در صف برای گرفتن یک سنگک داغ خشخاشی
هم
باید
کمی
عشق
داشته باشی
نفس کشیدن که جای خودش را دارد ....
روزهای گرم از راه رسیده اند و من خانه نشین می شوم .
یک فصل به همین منوال خواهد گذشت .
هر چند ده روز یکبار طاقتم تمام می شود و مثل دیروز از خانه بیرون میزنم و در بازگشت همین که پایم به خانه برسد عبارت غلط کردم را بارها و بارها زیرلب تکرار خواهم کرد !
مادر باشی ،
در خانه باشی ،
مدرسه و درس و مشق هم تعطیل باشد ،
کلوچه هم از صبح تا شب ور دلت چسبیده باشد ،
باید برای تک تک حرف ها و حرکاتت دلیل و توضیح و قصه و استناد علمی وادبی و فرهنگی داشته باشی !
دختر در سن ۷، ۸ سالگی خودش یک پا مادر می شود برایت !
ایراد میگیرد ، نامحسوس کنترلت می کند ، هر چیز که به تو مربوط میشود قطعا به او هم مربوط می شود ، و چه بسا مربوط تر !
بیشتر از آن ، یک رقیب سرسخت می شود که میخواهد در هر کار یکی دو قدم از تو جلو تر باشد !
یک لحظه به خودت می آیی و میبینی در یک نبرد مخفی زنانه گرفتار شده ای !
دختری که دوستت دارد اما با تو به شدت رقابت میکند .
دختری که دوستش داری و از دستش کلافه می شوی !
تابستان در راه است تا دخترکت را در چشم به هم زدنی ، به نوجوانی نزدیک تر کند .
کاش بچه ها انقدر برای بزرگ شدن عجله نمی کردند !
بچگی کن ، جان شیرینم . بچگی کن ...
نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
…لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
…لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
دریافت
در حصار شب
موسیقی خوب گوش بده
موسیقی خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
شعر خوب بخون
شعر خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
کتاب خوب بخون
کتاب خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
کار خوب بکن
کار خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
غذای خوب بخور
غذای خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
دوستای خوب داشته باش
دوست خوب همونیه که حالت و بهتر می کنه
عمرت و خوب بگذرون
با هر چیزی که حالت و بهتر می کنه
بذار زندگیت مثل یه پرواز باشکوه باشه
پرواز حالت و بهتر می کنه
"اگه ﻣﯿﺨﻮای ﭘﺮواز ﮐﻨﯽ
رﻫﺎ ﮐﻦ ﻫﺮ چیزی که ﺗﻮ رو ﭘﺎﯾﯿﻦ میکشه...."
خوب باش
خوب بودن حالت و بهتر می کنه
دنباله ی پرده را باد تا وسط اتاق نزدیک سقف هل میدهد.
رقاصه ی سفید پوش با ناز و کرشمه سر جای اولش بر می گردد .
دلم میریزد .
صورتم خنک میشود .
کلوچه محکم خودش را به من می چسباند .
کولر ها روی پشت بام با صدای بلند مشغول گفتگو با یکدیگرند .
کولر خانه ی ما اما ساکت نشسته و فقط نگاهشان میکند ...
آنطرف تر روی بالکن خانه ی بغلی انگار کسی سیگار میکشد .
هواپیمایی می غرد و مهرآباد را ترک می کند .
از اینجا ،
اتاقی در طبقه ی پنجم ،
محصور میان دیوارهای سنگی و سیمانی ،
آسمان را .
ماه را ،
حتی شب را ،
نمی توانم ببینم .
فقط میتوانم چشمهایم راببندم ،
و باور کنم
که این
تنها یکی از آن صدها شبیست ،
که ندیده از دستم می رود ...
پرده هنوز در هوا میرقصد و کلوچه در امنیت آغوش من به خواب رفته .
آخر یک روز باد مرا خواهد آورد ،
تا خبر خوش را خودم کف دستت بگذارم .
اسم کوه آوردی و باز من هوایی شدم .
فرقی هم نمیکند کدام کوه و کدام قله .
فقط قله باشد و من باشم و فریادم ،
وتو
و یک عالم خستگی خزیده در رگ و پی بدنم .
آه که چه خستگی شیرینی ...
قمقمه ات را بده
یک قطره آب هم برایم نمانده !!!
۲ ماه ازین ۱۲ ماه زیبای دوست داشتنی را از جان و دل دوست تر میدارم .
اردیبهشت عطرآگین بهشتی و آبان بارانی مهربانم را ،
ماه های سرد و گرم می آیند و می روند اما ، این دو همیشه برایم رنگ و روح دیگری دارند .
از اردیبهشت که گذشتیم ، کمی آبان می خواهم ....
اگر آدم های زیادی را در زندگیت داری که دوستشان داری ،
این از خوشبختی توست که توانسته ای به قلبت وسعت بدهی .
اگر آدمی را در زندگیت داری که میتوانی به او بگویی دوستش داری،
فرصت نابی ست که زندگی به تو داده تا در عین نفس کشیدن نمرده باشی .
اگر آدمی را در زندگیت داری که میتوانی به او بگویی که عاشقش هستی ،
از دنیا دیگر چه میخواهی که نداشته باشی .
اگر به آدم های زیادی می گویی عاشقشان هستی و این زنجیره هر روز با یک نفر و یک عاشقانه ی تازه بلند تر می شود ،
شک نکن بزودی خواهی مرد حتی در حالی که تند تر وعمیق تر از همیشه نفس میکشی ....
دانه دانه
مثل دانه های گردنبندی که پاره شده باشد ،
روزها را می شمارم . . .
پر از هراس کم شدن یکی از دانه ها
که اگر دانه ای
از روز های با تو بودن کم شود ، گم شود ،
این گردنبند
گلویم را تنگ می فشارد .
کفش های گل گلی میپوشم
و لی لی کنان ،
دنیای کوچکی
که برای اتفاق های عاشقانه
کوچک است
را ،
عبور میکنم ...
شب هنگام
زیر بارانی از شکوفه های گیلاس
قدم زدیم
صبحدم
گونه هایم عطرآگین بود
و
نمناک
و هفتمین پادشاه من
در سرزمینش
فرمانروایی میکرد
هرشب
به تو تکیه میکنم
برای خواب
و هر صبح
برای بیداری
گاهی فکر میکنم
دیوانه ترین زن دنیا
در آینه
به من لبخند می زند ....
اومدی پیشم
نگرانی نشسته بود روی شونه م
بهش گفتی
پاشو برو
اینجا جای دستای منه
نه جای نشستن تو
اونم پر زد رفت
هر وقت دستت روی شونه هام نباشه
هوس میکنه برگرده