عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
مولوی
بالاخره پاییز جان هم از راه رسید و ...
کلوچه خانوم کلاس اولی شد .
سرانجام روزی که منتظرش بودم اومد . همه ی کارای مهم شخصی مو از چند سال پیش پاس داده بودم به چنین روزایی که یک نصفه روز دخترک به مدرسه بره و بتونم بدون دغدغه ی فکری و با خیال آسوده روی خودم و علایقم و کارهای عقب مونده م تمرکز کنم .
راستش بر خلاف خیلی از خانومهایی که میشناسم ، من هرگز نتونستم روی کمک هیچ کس برای نگهداری یکی دو ساعته از دخترم حساب کنم . دلایل زیادی داره که فکر کردن بهش حسابی حرصمو در میاره !
اگه دوست داشتین یه موقع تعریف میکنم براتون :-)
البته زمانی که کلوچه مهد کودک میرفت و من سرکار ،بحثش جداست چون با وجودی که خیالم بابتش راحت بود ، عملا وقتم صرف خودم نمیشد .
امیدوارم لا اقل این ۴ ساعتی که در روز وقت آزاد پیدا کردم جوابگو ی این همه برنامه باشه !
پ.ن
از این به بعد از این دست پست های ساده بیشتر مینویسم