از همان روزی که سپردیمش به اولین رهگذر و او وقتی خوب کند و کاوش کرد همانجا روی زمین انداخت و رفت ... هنوز لگد می خورد ، خاکی میشود ، پرت میشود دورتر و گاهی هم می افتد پای دیوار لای برگ های خشکیده .نازک میشود و ترک هایش روز بروز بیشتر ...
بیا دلهایمان را برداریم و بشوییم و خشک کنیم . مرهم بگذاریم روی زخمهای نو و کهنه اش . بغلش کنیم و یک ترانه ی آرام برایش بخوانیم .بعد بگذاریمش روی طاقچه . کنار همان آینه که هر روز نگاهمان را از آدمی که تویش میبینیم میدزدیم ...
بیا دلهایمان را بگذاریم کنار قرآن و حافظی که همیشه روی طاقچه بوده , عزیز بوده , همدم بوده برایمان .
بگذاریم همانجا تا شاید وقتی او... آمد تا توی آینه خودش را برانداز کند ، نگاهش به دل ما بیفتد و دستی به سر و رویش بکشد . نوازشی کند و دلجویی که ای دل ...کجا بودی که من ندیدمت .
و نفهمد و یادش نیاید که خودش هم چند بار زیر پا گذاشته بودش ...
آنوقت شاید بردارد دل ما را و ببرد با خودش و یا حد اقل گاه گاهی سری بزند و غبار از دل ما پاک کند .
بیا ...
بیا دلهایمان را بگذاریم یک جای بهتر .
ظاهرا این جایی که هست ... جای خوبی نیست ....