خانوم پاف

تابلو های دوست نداشتنی

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

زهرا دوستم بود . دختر همسایه ی خانه ی بی بی ، هفت سال از من بزرگتر بود . دوستم داشت ،من هم دوستش داشتم . همسایه بودیم ، هم جنس ، هم سلیقه و هر دو تنها . 

بماند که سال ها بعد شد عروس خانواده اما زهرا برای من هنوز هم همان زهرای آن روزها بود . 

آن روز های کشدار ، سرگرمی های ما خیلی محدود بود . 

اصلا آن روزها همه چیزمان و بیشتر از آن همه چیز ، ما بودیم که محدود بودیم به حدودی که نمی فهمیدیمشان . 

تنها در خیال هایمان و آرزو هایمان و امید به روزهای خوبی که شنیده بودیم در راه است ، بال می زدیم .  

ما دخترکان خوبی بودیم . شاید اگر روزگارمان روزگار بهتری بود خوب تر هم می ماندیم . 

هر کداممان یکی دو نوار کاست داشتیم که میلیون ها بار با هم گوش کرده بودیم . کارت پستال هایی که به در و دیوار اتاقمان چسبانده بودیم و لباس هایی که به هم قرض می دادیم و چهل تکه هایی که زیر درخت های باغچه پهن میکردیم و بساط خاله بازی رویش میچیدیم . 


آن روزها کمتر بازی میکردیم . میگفت کار دارم  . 

بابا انتقالی گرفته بود و ما به زودی می رفتیم ۱۵۰۰ کیلومتر آن طرف تر از شهرمان . 

یک روز آمد و بسته ای به دستم داد و گفت "خدا کنه خوشت بیاد".

یک تابلوی قاب شده ی ۵۰ در ۵۰ .

تصویر دخترک زیبایی که چهره و دستانش نقاشی  و لباس ها و تزییناتش ماهرانه پولک دوزی شده بود .

دختر از دست هایش به صلیبی بسته شده و تیر بزرگی به قلبش فرو رفته بود . 

اشک از چشم و خون از قلبش جاری بود و این همه ی فهم طراح بود  از مفهومی که اسمش را گذاشته بود عشق  .!


 تابلو را دوست نداشتم . چشمهای دخترک سرد و بی روح بود و تصویری که از عشق روی پارچه نقش بسته بود وحشتناک . 

هیچ وقت آن را به دیوار اتاقم نزدم . حتی هیچ وقت دیگر نگاهش نکردم و حتی نمیدانم بعد ها مامان با آن تابلو چه کرد . 


برایش خیلی زحمت کشیده بود . بدون اجازه ی مادرش پارچه را داده بود به نقاش و دور از چشم همه ، وقتهایی که تنها بود سوزن دوزیش کرده بود . روزی هم که برای قاب گرفتنش رفته  و کمی دیر به خانه برگشته بود ، حسابی از خجالتش در آمده بودند . 

همه ی این ها را میدانستم اما طاقت نگاه کردن به چشمای دخترک توی تابلو را نداشتم . 

آرزو میکردم کاش زشت بود ، به جای داشتن آن دو تا چشم آهویی ، کور بود و به جای تیر عشق تیر مرگ به قلبش نشسته بود . 

سوزن دوزی های پر زرق و برق نمیتوانست جای برق نداشته ی چشمهایش را پر کند ، نگاهش یک چیزی کم داشت . 

چیزی که بعد ها فهمیدم اسمش آزادی ست  ... 



بخوانید در وبلاگ شیدایی 

۹۴/۰۵/۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰
خانوم پاف

نظرات  (۴)

چقدر خوب نوشتی عزیزم ، چه پایان جالبی. اسارتی که دوست نداشتنی ش کرده یود!
پاسخ:
اسارت خوب نیست خاتون جان ، دوستش ندارم ، نداریم ....
من هم چنین تصویری از عشق را سال ها پیش دیده ام . قلب تیر خورده و خونین این روزها نماد خوبی برای عشق نیست .
پاسخ:
برای آن روزها هم نماد خوبی نبود 

۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹ مـاه بـانو :)
زیبا نوشتی بانو زیبا !

+

 هر زمان راه بدی ها را خدا بر خلـــق بست
آدمی هی شیوه هـــای ِ بهتری را خلق کرد ... !!!
پاسخ:
کاش خدا ...... 
کاش شیوه های بهتری یاد بگیرم ، حالا که او اینطور  اراده کرده . 

این باید دو داستان میشد.
یکی داستان دختر اسیر تو تابلو با گنگی و بیان همون نکات ریز و خاص طوری که خواننده نفهمه منظور تابلوئه و اخرش با یک غافلگیری عنوان بشه که داستان در مورد تابلو بود
و یکی هم داستان زهرا با کمی خلاقیت
به نظر من جمعش ضرورتی نداشت.


پاسخ:
ممنون از نقدو نظرت 
والا من نویسنده نیستم فقط گاهی ازین خطاها میکنم :)
امید که کم کم با اصولش آشنا بشم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">